یه قدم به جلو برداشتم به دستش نگاه کردم متعجب شده بودم
داشت طراحی میکرد!!!
دختری رو کشیده بود که چهره ی شرقی و زیبایی داشت و شباهت زیادی به خودش داشت! یعنی داره خودش رومیکشه؟!...
ولی نه!...با هم فرق داشتن!!...پس این کیه؟!
به نیم رخش نگاه کردم توی طراحیش غرق شده بودوقطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سُر خوردروی کاغذ افتاد درست روی گونه ی دختر...
دستش از حرکت ایستادمداد رو گذاشت کنار و آروم دستشو روی صورت دختر کشیدبعدزیرلب چیزی گفت که نفهمیدم
این دختر کی بود که داشت براش گریه میکرد؟!
این دختر کی بود که داشت براش گریه میکرد؟!
آروم ازش فاصله گرفتم و به طرف خونه رفتم تمام ذهنم درگیرحناواون دخترشده بودبارفتارش باکاراش ناخودآگاه توذهنم با مهتاب مقایسه اش میکردم!!
تک تک اجزای صورتش رودر مقابل اجزای صورت مهتاب قرار دادم چشماش که به رنگ شب بود همیشه برق میزد در برابر چشمای سبزوافسونگر مهتاب انگارزیبایی بیشتری داشت
حتی موهای مشکیش قشنگترازموهای رنگ شده ی مهتاب بود
حنازیبایی خیره کننده ای نداشت امامعصومیت و غرورنگاهش آدم رومجذوب خودش میکرد
یه لحظه به خودم امدم گفتم سیاوش داری چکارمیکنی !!یه دختر بچه ی 11 ساله رو با یه دختر 22 ساله مقایسه میکنی ؟!من واقعاچم شده بود؟!مگه نمی خواستم فراموشش کنم؟!
حالا دارم با این دختر که زمین تا آسمون باهاش فرق میکنه مقایسش میکردم؟!
✅ راوی داستان "حنا"
از دیشب که حرفای مهتاب رو شنیده بودم فکر سیاوش یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت ولی سعی میکردم بانقاشی کشیدن خودم روسرگرم کنم اماهرخطی که روی کاغذ میکشیدم چهره ی سیاوش میومدجلوی چشمام..
یعنی الان چه حالی داشت؟!به چی فکرمیکرد؟!
هرلحظه منتظر داد فریاد از خونشون بودم
جسمم تو این خونه بود ولی ذهن روحم توی خونه ی ثریابود!!
خودمم نمی دونستم چرا انقدر بهش فکر می کنم
شاید یه جور دِین به خاطر لطفی که در حق من و ماه منیر کرده باعث شده بودنگرانش باشم
منتظربودم تا ماه منیربیادتا شاید حرفی بزنه که از کنجکاویم کم بشه ولی وقتی ماه منیر امد خودشم گیج و متعجب بود
وقتی ازش پرسیدم چی شده گفت مثل اینکه سیاوش و مهتاب بحثشون شده اونم گذاشته رفته سیاوشم خیلی عصبیه!
تو دلم پوزخندی زدم باخودم گفتم خبر نداری از بحثم گذشته با هم بهم زدن
✅ شش سال بعد
تو کلاس صدای دبیر مثل مته رو مخم بود از اونورم صدای فرناز که یه ریز زیر گوشم ویز ویز می کرد کلافه ام کرده بود
از اوّل کلاس این عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن انگار خاصیت زنگای آخر بود!
تو دلم داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که فرناز زیر لب با غرغر گفت
اَه زنیکه!چرا انقدر فک می زنه؟!!این فکش با سرعت نور می جنبه الهی فکت بشکنه!الهی زبونت لای دندونت گیر کنه!
با بی حوصلگی سقلمه ای به پهلوش زدم گفتم میشه کرکره ی اون دهنت روبکشی پایین حوصله ندارم!
چپ چپ نگاهم کرد گفت عُلیا حضرت کی حوصله دارن؟!
بدون اینکه جوابی بهش بدم با خودکار تو دستم بازی کردم
فکرم به گذشته پرواز کردبعد از این که مهتاب رفت سیاوش خیلی کمتر از قبل به خونه مادرش میومدوبیشتر وقتش تو دانشگاه بیمارستان میگذروند
الانم که دو سالی بود برای طرحش رفته همدان!!حضورش تو ذهنم مثل سایه کمرنگ شده ولی هیچ وقت محو نشده بودیعنی نخواستم که محو بشه!!خودمم نمی دونم چرا!
از وقتی که کمتر می اومد خونه من و ماه منیر بیشتر می رفتیم پیش مادرش تا کمتر تنها باشه البته که اون به تنهایی عادت داشت!
منم بعد از اینکه دست و پام رو از گچ درآوردم شروع کردم به درس خوندن و جهشی خوندم و الان با 17 سال سن کلاس دوّم دبیرستانم فرنازم بهترین دوستمه و تنها کسی که سن واقعیمو می دونه
نمی خواستم بقیه چیزی در مورد زندگیم بدونن ولی فرناز همه چی رو می دونست به جز کاری که با بابام و اون سه تا کثافت کردم!!
با صدای زنگ از فکر و خیال درامدم وسایلم رو جمع کردم و با فرناز رفتیم تو حیاط...
نزدیک در حیاط بودیم که زد به بازومو گفت چته انقدر تو فکری؟!
سرمو تکون دادم و گفت هیچی حال حوصله ندارم
با لحن با نمکی گفت پایه ای بریم بستنی بزنیم هنوز هوا گرمه به شدت بستنی می طلبه!!
خندیدم گفتم تو کلاََ تو هر موقعیتی باشی اون خندت از روی لبت جمع نمیشه
زد پس کله ام گفت بیا خوبی کن!!من می خواستم توی خر رواز فکر وخیال در بیارم!!
همون موقع وارد مغازه شدیم و نتونستم جوابش رو بدم
وقتی امدیم بیرون با دستم زدم تو شکمش گفتم خر خودتی که آخی گفت
الهی کچل بمیری حنا!!واسه چی میزنی؟!
طلبکار گفتم واسه هم به شخصیتم توهین کردی هم بهم گفتی خررر
شاکی نگاهم کرد با صدای جیغ مانندی گفت می کشمتـــــــ!!!حالا منو میزنی
منم الفرارررر!!دنبالم می دویید و بد و بیراه می گفت منم بلند بلند می خندیدم
سرکوچه پیچیدم که محکم خوردم به یه چیزی و پخش زمین شدم
واییی کمر و زانوم داغون شد!چشمم به بستنی توی دستم افتاد.وا این چرا این شکلی شده من که نخوردم اصلاََ!
فرناز نفس نفس زنون خودش روبهم رسوند همینجور به بستنی زل زده بودم که یه تیکه بستنی کنارم افتاد رو زمین
مسیر افتادن بستنی رو نگاه کردرسیدم به یه جفت کفش مشکی آدیداس...
بعد شلوار کتان مشکی...
لباس سفید با طرح درهم مشکی و یه تیکه بستنی که روی لباس خودنمایی می کردو در نهایت چهره ی برافروخته ی پسر جوانی که داشت بهم نگاه می کرد!!
...